اين همه نامردي
مي شود از شر اين همه نامردي ها
به خفقان زير ميز پناه برد
مي شود تمام روز را،
در زيرلحافي گرم،به هيچ فکر کرد
آرام گرفت ، خوابيد
مي توان گوش ها را بست
تا نشنود صداي آوار آب را
مي توان چشمها رابست
و به تاريکي رفت
و در عمق فاجعه ترک خوردن ديوار
ديوانه وار خنديد
مي توان ،آه، آري ، مي توان
به آواره هاي خانه رويايي من خنديد
و نور، آن نور سبز،
کز زير در به چشمان من مي خزيد
آيا جز ترنم اميد برقلب تنهاي من بود
نه ، هميشه انکاري است
هميشه ذهن زود باور ما
در ميان فاصله ها ، روياهايش را ،
خود کارگرداني کرده است.
بگو مرا چه کرده اند
که اين چنين ،
در عمق ساعات نيمه شب ،
چشمانم رنگ خواب را نمي بينند
گويي که ساعت مرده است
يا شايد من !
من که جز طنين بالهاي پشه اي ،
بر فضاي بي کران آسمان نبوده ام
من که مرده ام
و از مرده ي من ، بتي ساختند
خندان ، شاد ، سربه زير،
بگو مرا چه کرده اند!
نظرات شما عزیزان: